سلام. خسته نباشید..
دختری هستم 21 ساله و دانشجوی سال سومی.
دقیقا قبل از ورود به دانشگاه با پسری آشنا شدم که اوایل آشناییمون هیچ علاقه ای بهش نداشتم. ولی بعد از یه مدت که رگه های علاقه رو تو خودم حس کردم خواستم رابطه رو تموم کنم. چون از نظر منطقی من و اون هیچوقت جور درنمیومدیم. اون ترک ترکیه هست و سنی من شیعه.. و این قضیه که کلا از بیخ فرهنگمون با هم فرق داره.
وقتی بهش گفتم میخوام رابطمون رو تموم کنیم خیلی سعی کرد منو متقاعد کنه ولی نهایتا قبول کرد که نمیتونم با شرایط کنار بیام. اما بعد از مدت خیلی کوتاهی خود من نتونستم دوریش رو تحمل کنم و برگشتم..
اون سال آخر دانشگاهش رو میگذروند و من سال دوم. این رو هم بگم که من ارومیه درس میخونم و رفت و آمد از ترکیه خیلی آسونه. ما سه سال با هم دیگه بودیم و تو این سه سال تا ریز جزئیات همدیگه رو شناختیم. هر روز نسبت به علاقه ی خودم به اون و همچنین عشق اون به خودم مطمئن تر شدم. قرار شد بعد از درسش برای مشخص کردن تکلیف جفتمون بیاد و این بار با پدرم صحبت کنه.
دقیقا همین تابستونی که گذشت بود که رفتارش عوض شد.
میدونستم که واسش مشکلی پیش اومده. قبل ازینکه خودش چیزی بگه فهمیده بودم اتفاقی افتاده و نتونسته ترم آخرش رو بگذرونه و مدرک گرفتنش به دست انداز افتاده. واسه همین هم شغلش که دبیری هست, معلق میشه. سر همین قضیه شدیدا تحت فشار پدرش بود. که تو اون اوضاع بعد از پیله کردن های من و دست گذاشتن رو نقطه ضعفش یهویی زد زیر همه چیز.که من و تو غیر ممکنیم و این مدت من تو رویا بودم. زندگی برای مردا خیلی سخته خودتو حروم من بازنده نکن.. و از این حرفای تکراری و همیشگی پسرا..
الان حدودا پنج ماه از اون موقع میگذره. من هر چند وقت یکبار باهاش حرف زدم و فهمیدم هنوز مثل قبل به نظرش ما غیر ممکن میرسیم.
اما چون مطمئن بودم هنوز هم مثل قبل به من علاقه داره هیچوقت کوتاه نیومدم.
اما الان دیگه خسته شدم. از صبر کردن برای اون که حتی برای علاقه ی خودش هم ارزش قائل نیست خسته شدم. اگه میدونستم هیچ حسی نداره خیلی راحت میتونستم بذارم و برم. ولی وقتی میبینم خودش هم خیلی از این جدایی عذاب میکشه نمیتونم تحمل کنم.
اما بعد با خودم فکر میکنم میبینم اگه خیلی میخواست کاری میکرد همینطوری نمینشست بگه ما غیرممکنیم.
الان کاملا به این نتیجه رسیدم که باید بیخیالش بشم. خواستگارای زیادی دارم که شرایط واقعا خوبی دارن.. تصمیم گرفتم که الکی فرصتای خوبم رو از دست ندم.
اما هر بار تا میام به کس دیگه ای فکر کنم یا نزدیک به این میشه کسی پاشو برای خواستگاری بذاره تو خونمون دیوونه میشم.
از یه طرف این که میدونم اون هنوز دوستم داره (اما به درد خودش میخوره!)
از طرف دیگه خودم شدیدا عاشقش بودم و هنوز هم بیقرارم.
گاهی فکر میکنم این بیقراری از عشق نیست دیگه.. دل تنگ اون نیستم دل تنگ لحظه های خوبی هستم که باهاش داشتم. اون لحظه ها رو میتونم با کس دیگه ای هم داشته باشم.
اما میترسم ازدواج کنم و هنوز هم بهش فکر کنم. ازدواج کنم و فکرم به اون باشه.
منی که الان لب مرز ازدواج هستم و با این همه آرزو میکنم عقل تو سر اون بیاد و یک کلمه به من بگه پشیمونم تا من این ازدواج رو شروع نشده به هم بزنم..
همین چند روز پیش ازم خواست تا عکسی از من ببینه وقتی ازش پرسیدم چرا فقط گفت که میخواست ببینتم. ولی دیگه هیچ حرفی نزد که میخواد برا ما شدن سعی کنه یا نه..
من الان شدیدا آشفتم.. زندگیم به هم ریخته.. موندم تو دو راهی. نمیدونم صبر کنم یا بیخیال بشم و برا خودم زندگی معقولانه ای تشکیل بدم..
اگه بیخیال باید بشم چطور فراموشش کنم؟.. چطور هرچی احساس نسبت بهش دارم رو تو قلبم دفن کنم؟؟